دل نوشته های یک پسر

هرچیز که بوده گذشته و آینده نیز نیامده....گاهی سفری به گذشته میکنم و گهگاه سری به آینده میزنم اما در حال زندگی میکنم.....

دل نوشته های یک پسر

هرچیز که بوده گذشته و آینده نیز نیامده....گاهی سفری به گذشته میکنم و گهگاه سری به آینده میزنم اما در حال زندگی میکنم.....

این داستان مامانم هست که واسم گفت

 

 

 

سلام 

 

 

دیروز  روز  خوبی واسه من نبود  

 

 

روزی پر از استرس و ترس و دلهوره بود  

 

تا اینکه جواب آزمایشم اومدش 

 

  

جواب ازمایش به حدی رو من فشار  اورد  که سرم داشت میترکید 

 

حتی  سر مامانم داد زدم 

   

و هرچی  میرسید به زبانم به خدا گفتم 

 

بعد چند  دقیقه  که با یکی از دوستام صحبت میکردم  

 

 وقتی گفتم من با مامانم اینکارو کردم 

 

گفت برو داداشی دست مامان ببوس وبگو ببخشید 

 

اول روم نمیشد 

 

ولی  رفتم و مامانم بوس کردم گفتم ببخشید  

 

مامانم گفت امین  بیا می خوام یک داستان واست بگم  

 

و رفت کتابی اورد و منم نشستم به گوش کردن 

 

خیلی قشنگه  شما هم  با من  همراه بشید   

 

پشیمون نمیشید 

 

 

قول پسرونه میدم به همتون که پشیمون نمیشید 

 

 

پس ادامه مطلب یادتون نشه

 

 

 

این داستان  مامانم هست که واسم گفت 

 

وسط داستان شعر داره که قبلش من یک ستاره* میزارم 

 

 

 که معلوم  بشه شعر با  متن 

 

یکی بود یکی  نبود  غیر  از خدا هیچکس نبود 

 

پیر مرد بخت برگشته 

 

در روزگار مسکینی و نداری  دو فرزند  داشت . هر دو بیمار 

 

یکی  دوا می خواست یکی دیگه دکتر   .   کار یکی  اه  بود و یکی دیگه  سرشک 

 

آن پیر مرد بیچاره نیز  اینگونه بود. رنجور و ناتوان

 

 از پی لقمه ای نان از این سو به  آن سو   میرفت  

 

*روز ها میرفت بر بازار و کوی***نان طلب میکرد . میبرد آبروی 

هر امیری را روان میشد ز پی*** تا مگر پیراهنی بخشد به وی 

روز سائل بود و شب بیمار دار*** روز مردم ، شب از خود شمسار*  

 

 

 

خدا نیاره خجالت زن و بچه چیزی کمی نیست پسرم 

  

از خونه رفتن بیرون و دست خالی  برگشتن خیلی  

 

 سخته چشم کسانی که به دست تو دوختن خیلی سخته   

 

*صبحگاهی رفت و از اهل کرم***کس ندادش نه پشیز و نه درهم  

 

در همی در دست و  در دامن  نداشت***ساز و برگ خانه برگشتن  نداشت  

 

رفت سوی آسیا هنگام شام***گندمش بخشید دهقان یک دو  جام *  

 

برای پیر مرد که پول نداره یک دو جام گندم یعنی تمام سرمایه 

 

 

 گندم رو گذاشت  تو دامنش و اونو گره محکم زد 

 

  

تو راه که داشت میرفت واسه گندم ها برنامه میریخت  

 

 

 

*می خرید این گندم ار یک جای کس***هم عسل زان خرم،هم عدس  

 

آن عدس را شوربا میریختم*** وان عسل با آب می آمیختم*  

 

 

پیر مرد  مست عیش خود بود که کلماتی هم به زبان میاورد  

 

 

مامانم اینجا بود که زد به شونم و گفت امین اصل داستان اینجاس  

 

هرچی می خوای بگیری از اینجا به بعده  

 

 

پیر مرد میگفت : ای خدایا چی  میشه گره  

  

از کار من میگشودی؟ ای گره گشای  بی همتا.   

 

من که قیر از تو کسی رو ندارم 

  

 

بی چاره پیر مرد هنوز تموم نشده بود حرفش با خدا 

 

 

  گره  دامنش وا شد و همه گندم ها ریخت رو زمین  

 

 

 یا بهتر بگم تمام سرمایه پیره مرد از بین رفت  

 

پیره مرد خونش به جوش اومد و زبان  

 

 

 

به کام نگرفت و شروع کرد به گفتن  

 

و چه حرفهایی که به خدا نگفت  

 

 

*سالها نرد خدایی باختی*** این گره را زان گره نشناختی  

 

 

این چه کار است ای خدای شهر و ده ***فرق ها بود این گره را زان گره  

 

  

تا که بر دست تو دادم کار را*** نا شتا بگذاشتی بیمار را  

 

 

هر چه در غربال دیدی بیختی*** هم عسل هم شوربا  را ریختی 

 

  

چنان فقر بر گلوی اون فشار اورده بود که اختیار از دستش رفته بود  

 

 

و گر نه کسی مگه با پروردگارش آفرینندش  

  

 

 خداش  اینجوری  صحبت میکنه ؟ درسته امین؟  

 

 

*ابلهی کردم که گفتم ای خدا***گر توانی این گره را بر گشای  

 

 

آن گره را چون نیارستی گشود***این گره بگشودنت دیگر چه بود *  

 

 

 

 

امین  تا اونجا پیر مرد جلو رفت که  کفر ودین معلوم نبود تو حرفاش  

 

 

 

*من خداوندی ندیدم زین نمط***یک گره بگشودی و آن هم غلط*  

 

 

گفت  گفت  تا یک بارکی لحنش عوض شد مگه چی شده بود  ؟   

 

 

 

* الغرض برگشت مسکین دردناک***تا مگر برچیند آن گندم ز خاک  

 

*چون برای جست و جو خم کرد سر***دید افتاده یکی  کیسه زر * 

 

 

 

 

ادمیزاد به همین سادگی رنگ عوض میکنه.درسته پسر گلم؟  

 

 

*هر بلایی از تو آید رحمتی است***هر که را فقری دهی آن دولتی است  

 

 

زان به تاریکی گذاری بنده را***تا ببیند آن رخ تابنده را 

  

 

هر که مسکین و پرشان تو بود*** خود نمی دانست و مهمان تو بود  

 

 

زان به درها بردی این درویش را***تا که بشناسد خدای خویش را*  

 

 

 

پسرم  یک سوال آیا  این همه ثناگویی بی حد

 

 

 جبران اون ناسپاسی ها رو میکنه؟   

 

نمی دونم خواننده این داستان  چند سال داره   

 

  

اما اگه یکم تو زندگی مون  بچرخیم  میبینیم  

 

 

از این گره های بی جا باز شده زیاد داریم .    

 

 

مامانم گفت امین  مهم نیست   که مشکلت چی هست  

 

 

مهم اینه که آدم پشت گره گشایی بیجا ، کیسه زر رو هم ببینه.  

 

 

بعد مامانم یک آه  از ته دل کشید و دست میکشید به موهای من و گفت  

 

 

 

هرچند  متاسفانه بعضی آدم ها گره بیجا واشده رو میبینن ولی کیسه زر رو نه  

 

 

 

منم همین طور که مامان داشت رو مو هام میکشید 

 

 

 

 و به یک نقطه خیره شده بود  دستشو اروم بوسیدم  

 

 

 

و گفتم مامان منو ببخش   

 

 

راستی باید  شاعر این شعر زیبا رو هم معرفی کنم  

 

*این حکایت که بس شیرین است***ز ((اختر چرخ ادب پروین است)) 

 

 

 

فکر کنم قسمت بود که جواب آزمایشم مثبت باشه 

 

 

پس رازیم به رضای خدا 

 

مامانی میدونم اینو میخونی فقط بدون خیلی دوست دارم 

 

 

 

همین  

 

 

با تشکر دوست شما امین کوچولو

نظرات 16 + ارسال نظر
نارنجی پوش چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ

خیلی دوست دارم
همین امین

سلام


نمیدونم چی باید بگم به خدا


از همه شما دوستان تشکر میکنم به خدامن شرمنده شما دوستان میشم


داداشی ها شرمنده نمیتونم جواب شما رو بدم منو ببخشید چون وقت کم میارم همیشه من


اما از تمام شما دوستام ممنونم ۱۹۸ تا نظر به ثبت رسیده :(( دوستن دارم


داداشی دوست دارم قدر یک دنیا همتونو دوست دارم :((

حسین چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ http://www.sabalancd.com

سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود. اروزی موفقیت دارم برای شما

سلام


ممنونم از لطف شما عزیز

امیدوارم لیاقت حرف های شما رو داشته باشم


ممنونم از شما دوست عزیز

pooria چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ http://www.esrafel.blogfa.com

سلام امین جان ممنون که خبرم کردی بابت آزما یش هم متاسفم
برات دعا میکنم
فعلا بای

سلام


من وظیفم رو انجام دادم و از شما ممنونم که به من لطف کردید و واسم رو دفتر خاطراتم یادگاری گذاشتید



ممنونم از شما دوست عزیز

ممنونم

امین ( دوست سید ) چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام داداشی
خوبی ؟
امیدوارم خوب باشی
خوش حال باش و به زندگی امیدوار
زندگی مثل یه بستنی می مونه - یه جوری باید تمومش کنی - پس سعی کن از خوردن این بستنی لذت ببری !
بهترینهارو برات آرزو دارم :)

دوست خوب چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:29 ب.ظ http://www.afamehdi.blogsky.com

سلام دوست خوب
داستان زیبایی بود قدر مادرت رو بدون

سلام

ممنونم از شما

نظر لطف شما هست که به من دارید

ما همه ما مدیونیم به مامانامون

خدا کنه بتونیم یکم از ناراحتی هایی که واسه مامانامون درست میکنیم رو جبران کنیم


ممنونم

DIJAM چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:32 ب.ظ http://dijam.blogsky.com

سلام
داداش امین غمتو نبینم
انشالله از کار شما هم رفع گره بشود
فردا شب جمعه میرم حرم دعات میکنم.
شرمنده داداش من نبودم وگرنه زود تر میامد خدمتت.
DIJAM

مهران-خانه دوست کجاست؟/ چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ب.ظ http://mehran1988.blogsky.com

با سلام بسیار داستان جالبی بود و من از خواندن ان لذت بردم

متشکرم از شما....

مسافر کوچولو چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ http://www.farariazkhod.blogfa.com

سلام

ایول

بخدا حرف نداری داداش
الحق که داداشی خودم هستی
این کار تورو باید ستایش کرد
باید براش اشک ریخت با اینکه هر چی اشک بریزی کمه
از همینجا بوسه بر چشمات و دستات میزنم که این اپ رو نوشتی داداش

مزاحم کوچولو پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ق.ظ http://mozahemkocholo.blogfa.com

سلام،

ممنون مهربون

http://www.filesara.com/files/najzkjuvqeivh0oofepb.jpg


بای

مزاحم کوچولو پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ق.ظ http://mozahemkocholo.blogfa.com

سلام،

داداش امین ممنون که خبرم کردی

آفرین ..... مرحبا ......

انسان خوب کسیه که اشتباه نکنه ...... و انسان خوبتر کسیه که اشتباهاتش رو قبول کنه و در سدد جبران بر بیاد

امین جون ، خیلی بهت افتخار می کنم که اشتباه خودت رو ژذیرفتی و رفتی و از مامان جون عذر خواهی کردی
مادر و ژدر دو فرشته زمینی هستند که در هیچ کجای دنیا همتا ندارند
ژس باید که قدرشون رو دونست و اونها رو نرنجوند

از بابت داستان هم ممنون
خیلی آموزنده بود

امیدوارم که گره از کار همه باز بشه

بدون که همیشه برات دعا می کنم که هر چه زودتر خوب خوب بشی

داداش دوستت دارم

موفق باشی و سلامت

بای

امیرعلی پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ http://sinasadra.blogsky.com/

سلام
در جامعه مجازی گل و بلبل زیستن هنر است
وقتی که هر روز بهای تنت را از تو میپرسند
آپ کردم

ARMAN " ARMIN جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ق.ظ http://www.bia2bf.blogsky.com

ارمان " ارمین

اپیم

امیرعلی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ق.ظ http://sinasadra.blogsky.com/

سلام
سینام
امین خیلی غلط املایی داری زشته یه فکری بکن بده
ببین امین نه بهتره بگم داداشی چون من شما رو هنوز داداشی خودم میدونم من دارم میرم حرم امام اعتکاف با آقا مهدی که از وقتی اومده توی زندگیم خیلی خیلی بهم کمک کرده و برای من کم نذاشته منم خیلی دوستش دارم مطمئن باش اونجا برات دعا میکنم تا اونچه رو خدا صلاح بدونه بهت بده
اما حرفم اینه امین جون ناراحت نشی
به نظر من شما امین کوچولو نیستس یعنی امین هستی اما هم سن من و صدرا نیستی بزرگتری شاید 19 یا 20 سال اگه غیر از اینه ثابت کن تا من باورم بشه ببن من عکس خودمو گذاشتم توی وب عکسای راهیان نور عکسای منه یعنی چیزی برای مخفی کردن ندارم اگه تو هم میتونی ثابت کنی بسم الله من به صدرا گفتم امین به این خاطر نیومد که بزرگتر از ماست
امیدوارم ناراحت نشده باشی
برای این حرفهام هم دلیل دارم یکیش همین وبت که تمومش بوی آدام بزرگارو میده نوع نوشتن بعضی از مطالب وبت سطحش خیلی بالاتر از همسنای منه حالا اگه میتونی ثابت کن که همسن ما هستی من میگم شما آدم بزرگی
یکی دیگش همین غلطهای املایی شما که میگی شاگرد ممتاز هستی چطور میشه یه شاگرد زرنگ مدرسه این همه غلط املایی داشته باشه
من منتظرم

سلام

امینم

ممنونم داداشی من شاید خیلی غلط املایی داشته باشم رسته سعی هم میکنم که حلش کنم اما نمیشه

داداشی خیلی قشنگ منظورتو رسوندی ممنونم از شما

اول باید بگم یک اشتباه داری اسم اصل من امین نیست

دوما داداشی ممنونم که منو دعا میکنی مرسی

سوما داداشی من روز اول به همه گفتم که نمی خوام هویت واقعی منو کسی بودنه روز اول گفتم داداشی

راستی داداشی درسته من با مهران (مهران و پرهام) مشکل داشتم اما او منو می فهمید وقتی میگفتم نمی خوام کسی منو بشناسه

بعدشم داداشی من اینجا دنبال چیزی نیستم که با کوچیک نشون دادن خودم بدستش بیارم

مثلا من هیچ وقت از شما شماره و ادرس منزل نخواستم اما خودتون دادید

مثلا من با کوچیک جلوه دادن خودم چی رو می خوام به دست بیارم ؟
!

داداشی من دارای خونواده ای هستم که واسم چیزی کم نزاشتن و به من یاد دادن که به همه احترام بزارم

داداشی منم یک چیزی بگم منم تو بعضی وقت ها به شما شک کردم که همسن من باشی یک نمونه

وقتی ازت پرسیدم متولد چندی گفتی ۷۵گفتم چند ۷۴ گفتی ۶

و کلاس سدوم راهنمایی هستی

وقتی من گفتم چجوری میشه که شما ../۶/۷۴باشی و دوم و من ۱۲/۱۲/۷۴ و سوم شما بعد از ۱۰ دقیقه بهم گفتی نه من ۷۵ هستم

داداشی بماند

ایم

هومن شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام داداشی
آخه من چی بنویسم!!!
مطمئنم هر چی بنویسم فقط دفتر خاطراتت رو کثیف کردم داداش!!!
مرسی که دعوتم کردی عزیزم
داداشی مادرها بهترین و بزرگترین نعمتی هستن که خدای مهربون به هر بنده خودش هدیه میکنه.
ما هیچوقت نمیتونیم حتی ذره ای از محبتها و ایثارشون رو که بهمون داشتن جبران کنیم.
پس باید بگم که شما با اینکه حرکت اولت کاملا اشتباه بوده و حتی اگر در شرایط خیلی بدتری هم قرار داشتی نبایستی با مادرت اینچنین برخوردی میکردی اما حرکت بعدیت و عذرخواهی از مادر مهربون و فداکارت امری خدا پسندانه و قابل احترام هستش.
مطمئنم اگر ما ذره ای درد و رنج از بابت هر چیزی تحمل کنیم و باعث ناراحتیمون بشه!
پدر و مادرمون صد برابر ما از اون رنجی که کشیدیم ناراحت و پریشون خاطر میشن چون ما پاره جگر اونها هستسم و حاضرن که هزار بلا سر خودشون بیاد اما خاری به پای فرزندشون فرو نره!!!
انشاالله که هممون قدر این نعمتهای الهی رو بدونیم.
برای داستان زیبا و پر معنایی هم که مادر گرامی شما تعریف کردن خیلی خیلی تشکر میکنم.
مرسی داداشی
راستی ببخشید که موقع خداحافظی آنلاین نبودم
انشاالله به سلامتی برگردی داداشی
مواظب خودت باش
خدا نگهدارت

پوریا یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ق.ظ http://iloveboy.blogfa.com

مرسی خبرم کردی
داداشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
داستان شیرین و نازیه
برام مثل یه تلنگر بود
مرسی
بای

سین سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:34 ب.ظ

[:ژ
من ۲ سال با خدا قهرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد