دیدیکه خون نا حق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند!
سلام
امروز هم می خوام خاطره بنویسم تو دفتر خاطراتم
یا شاید هم یک فکری که تو ذهنمه و هی داره
میچرخه و میگه این موضوع بنویس
امروز ۱۶/۲/۸۹ هست به خاطر این تاریخ رو گفتم که به
خودم یاد آوری کنم که امین شما تقریبا ۳ ماه پیش کجا بودی
چیکار میکردی تو چی شرایط سختی بودی از نظر فکری وروحی و الان؟
بابام همیشه بهم میگفت امین یادت باشه وقتی یک سنگی
رو پرت میکنی به آسمون تا یک حدی میره بالا و بعد یک
مکسی میکنه و شروع میکنه به سقوط امین حواست باشه
یک جوری برخورد کنی تو بالا رفتن که وقتی تو اون مکس
که میکنی و به زمین زیر پات نگاه میکنی ترسی از برگشتن
به قبلت نداشته باشی
منم همیشه میخندیدمو میگفتم چشم
اینو گفتم که واسه خودم یاد آوری بشه
زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست***هرکسی نغمه خود خواندو از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست***خرم آن نقمه که مردم بسپارند به یاد
نمیدونم از کجا بگم یا بنویسم باور کنید تا همین الان
بالای ۱۰بار نوشتم و باز پاک کردم
نمیدونم من چی کار بدی کردم بعضیهاشم از کم لطفی
خودم هست قبول دارم
شاید اگه یکم من خودم بزارم جای
دوستانم بتونم حسشون کنم
یک سوال دارم از شما دوستان به عنوان یک پسر 15ساله میپرسم
آیا کسی سعی کرد خودشو بزاره جای من ؟!
بماند بی خیال بازم من معظرت می خوام
بعضی وقتا به خودم میگم آیا امین این مسائل حق تو هست
ولی سریع با خودم میگم امین این همه نعمتی که داری فراموش نکنی ها
امروز رفتم خیمه ای که وقتی <<داداش مهدی بود میرفتم>>
همه عوض شده بودن بجوز 3 4 تا هیچکی منو نمیشناخت
روی در خیمه نوشته بود
با وضو وارد شوید این خیمه گاه فاطمه است
من رفتم وضو گرفتم اما روم نمیشد برم تو کفشامو
پام کردم و برگشتم سمت خونه
اما تو دلم میگفتم امین اگه الان پسر خوبی بودی
الانه جای یکی از اونایی که دارن اونجا خدمت میکنن داشتی خدمت میکردی
آخه من پارسال مامور پلاستیک دادن واسه کفشا بودم
امسالم یکبارکی زد به سرم که برم اونجا
اما روم نشد برم تو با خودم گفتم این جا خیمه خانم فاطمه هست
منو چی به اینجا تو همین فکرا بودم
راستشو بخواید بغز گلومو فشار میداد یک دو قطره هم اشکم اومد
اگه تو خیابون نبودم که میشستم گریه میکردم
داشتم میرفتم تو خودم بودم یک ماشین از تو میلان
اومد بیرون نزدیک بود بزنه به من
بوق زد برگشتم نگاه کردم حاج مهدی دوست (داداش مهدی بود)
سری اومد پایین گفت امین تو هستی؟
گفتم اره منم حاج، مهدی
گفت چرا نمیری کمک بچه ها
نمیدونم چیم شد زدم زیر گریه سریع اومد
کنارم گفت کسی بهت چیزی گفته
گفتم نه روم نمیشه گفت از چی واسه چی اگه اتفاقی
افتاده فدا سرت با هم درستش میکنیم
من گفتم نه روم نمیشه برم تو خیمه
چون نوشته با وضو وارد شوید این خیمه گاه فاطمست
بغز گرفته بود راه گیلوشو فکر کنم خودشم
مثل من گناه کار بود اما از حاج محدی بعیده که گناه کار باشه
گفت با چی ترازویی سنجش کردی که میگی روم نمیشه
این خانواده احل کرم هستن امین نبینم دیگه
اینو بگی ها باشه اقا امین
ماشین رو همون جا پارک کرد و گفت چند
روز اینجایی امین راستی خوب شدی
گفتم تقریبا اره ، فردا هم می خوام برم
گفت خوب امین خان می خوام بری از مسجد یک پلاستیک لیوان هست
بیار و شربت هم هست اونا رو هم بیار
که بچه ها خیلی تشنه هستن
مسجد تا خیمه تقریبا چهارتا میلان فاصله هست رفتم اوردم
تقریبا ساعت چهار بود که حاج مهدی گفت
امین جان چطور بود خوب بود یا نه
گفت خسته که نشدی منم خندیدم گفتم نه
من که فقط سیم و پیچ و.... ازینا میدادم دسته بچه ها
جاتون خالی امروز خیلی به من خوش گذشت
وقتی داشتم میرفتم خونه مهدی اقا گفت
امین ما همه به اندازه خودمون داریم اما پرو هستیم
و خجالت هم نمیکشیم میبینی
اصلا به مطلبی که خودمون زدیم رو در خیمه توجه نمیکنیم
سعی کن پرو باشی مثل گدایی ، گدایی که تنها
راه زنده بودنشو به اون نانی که بهش میدی بدونه
در این خونه بر عکسه وقتی خجالت کشیدی
برو گدایی باشه امین جان
منم گفتم چشم
گفت امین هر دفع بیای خودت باید پلاستیک بدی دست مردم ها
یادت نشه
نمیدونم اشکه شوق بود یا یک چیزه دیگه اما همینو میدونم که هم
تو چشم من بود هم تو چشمای مهدی آقا
مشهد که هوای ده فاطمیه رو گرفته شهر شما چیجوره؟
دیگه چیزی واسه گفتن ندارم
همین
راستی من هیچ ربطی به وب آنتی بی ال ندارم
با تشکر دوست شما امین کوچولو
به یک نام تو جان را میسپارمغلط گفتم جهان را میسپارم
وفای تو ز چشمانت بخوانمروا باشد نگوئی تا بدانم
ازین پیمان که در راه تو بستموفادارم بروزی زنده هستم
اگر آن روز این دفتر ببندمبه روی زرد این دنیا بخندم
سلام
امروز می خوام درد دل کنم درد دلی که شاید اروم باشه
شاید مشکل شاید درک کنید شاید بگید این چی هست
با اجازه دوستان
دیروز اومدم مشهد از راه . راه به راه رفتم حرم جای همیشه گی
منو ساختن دیگه نیمه ساز نیست یکم هم شلوغ شده
احساس میکنم باید جایی که بودم رو عوض کنم
رفتم رو به حرم امام رضا نشستم و یک عالمه حرف زدم
از خودم گفتم از مامانم از باباییم از همه از داداش نارنجی
از همه
دلم خیلی گرفته بود مثل الانه که دارم اینارو مینویسم
نمیدونم بعضی وقتا با خودم میگم ما انسان ها واسه چی
اومدیم روی این زمین
یا میگم چرا خدا همش در حال امتحان ما هست
یا اینکه چرا خدا شیطان رو آزاد کرد تا مارو گول بزنه
یا اینکه چرا اونیکه انسان می خواد نمیشه همیشه
نمیدونم ازین فکرا زیاد میاد تو زهنم شاید هم ....
ولشکن بی خیال
امروز خیلی دلم گرفته خیلی همش یک چیزی مثل
یک سنگ بزرگ اومده نشسته رو سینم همش فشار میده
همش می خوام داد بزنم بگم خدا امتحان بسته
یکی از دوستام میگفت
آنکه مقربترست...جامه بلا بیشترش میدهند
نمیدونم درست نوشتم یا نه
احساس میکنم هرچی در اینباره بنویسم جملاتم داره میره
به سمت کفر گویی
واسه همین همین جا تمومش میکنم
من خدارو شکر میکنم باز هم واسه تمام نعمتهایی که به من داده
مامانی خوب بابایی خوب که قدر دنیا دوسم دارن ودوسشون دارم
داداشی های خوب آبجی های خوب
خدایا شکرت
من هر وقت اونجا دلم میگیره دستم میزارم
روی قلبم و چشمام رو میبندم و تو دلم واسه
داداشیم و آبجیم حرف میزنم
میدونم که اونا هم میفهمن چون دلم آروم میشه
و احساس سبکی میکنم
نمیدونم شاید این هم جزو خیالات من هست
اما واسه من که واقعیت داره
یا به آسمون نگاه میکنم و اون کمرنگ ترین ستاره
رو پیدا میکنم و واسش شروع میکنم از
تو کتابم شعر خوندن واسش
چون احساس میکنم که اون
سرش خلوت تره و به من گوش میکنه
خدا رو شکر تو این ۲۶ ۲۷ روزسرم بالا بود
و نمازم هم سر وقت میخوندم و همیشه
هم بعد نمازم واسه همه دعا میکردم
دلم گرفته همش می خوام گریه کنم نمیدونم
مال رفتن پدربزرگم هست یا ....
آخه من خیلی پدر بزرگم دوست داشتم و هر دفعه که میرفتم
منو میشوند رو پاش و از تو جیبش بهم یک عالمه شکلات میداد
درسته شاید از اول تا اخرش ۱ دونشو می خوردم
و همیشه به خودم میگفتم چرا پدربزرگم
شکلات از این شکلات الکی ها بهم میده
اما الان که میرم خونشون به خودم میگم
پدربزرگ آخه کجای منم امین اومدم شکلات بگیرم
به خدا دیگه ناراحت نمیشم که بهم
شکلان۱۰تومانی بدی بیا من شکلات
می خوام
امروز خونه پدر بزرگم قوقا بود هرکی یک کنار بود
گریه میکرد وقتی من رفتم تو همه یک جوری برخورد
کردن که من دلم نگیره
مادر جونم (مادر بزرگم) اومد منو بقل کرد محکم فشارم داد
و بعد از چند لحظه دست کرد تو جیبش و بهم شکلات داد
از همون شکلاتای پدربزرگم بود
من هرچی سعی کردم مثل مرد گریه نکنم نشد
گرفتم از مادر بزرگم و محکم بقلش کردم
و یک عالمه گریه کردم داشتم میترکیدم به قران
اصلا کی گفته مردا گریه نمیکنن از بابای من
که کسی مرد تر نیست اون گریه میکنه من که هیچی
اومدم خونه خودمون دعا دعا میکردم که
داداشی نارنجی و آبجی شیلا باشند که با حاشون صحبت کنم
اما نمیدونم شاید خدا نخواست
باز واسه امشب بلیت گرفتیم که بریم تهران باز
معلوم نیست که کی بیام اما اینو خوب میدونم دوستی به دیدن نیست
به حس کردن همه که من دوستام رو حس میکنم
امروز اومدم تو نظرات خیلی بود همشو خوندم ۱۵۸تا نظر بود
یکی از نظرات نوشته بود چرا نظرات رو تایید نمیکنید
در جواب اون دوست باید بگم من هردفع بیام نهایتش ۱ ساعت
پای سیستم هستم و باز میرم
واسه همین فقط میتونم بخونم و یک آپ کنم و برم
ولی سعی میکنم که تایید کنم همشونو بجوز خصوصی ها
راستی یه دوست
فرمانده همیشه سرباز کوچولوشو میبخشه
نه؟
وای خیلی نوشتم نمیدونم چیجوری از کار
در بیاد اما من همشو نوشتم امید وارم که از نوشتهام بدتون نیاد
به قول یکی از دوستانم میگفت وب مثل یک دفتر خاطرات هست
که روی همه وا میشه امید وارم دفتر خاطرات من
باعث ناراحتی شما نشه
باز ای دل آرزوها کرده اییا مگر گم گشته پیدا کرده ای
راز اندوه دلت را این چنینبی سبب بر هر کسی وا کرده ای؟
دوستون دارم اندازه دنیا
داداش نارنجی می خوام قافل گیرت کنم اما نمیگم چیجوری
دوستون دارم
همین
با تشکر دوست شما امین کوچولو
سلام
امروز بد ترین روز عمرمه
نمیدونم چی بگم اصلا حال ندارم امروز لباس سیاه تنم کردم
باورم نمیشه که پدر بزرگم فوت کرد
هنوز با ورم نمیشه
به خدا باورم نمیشه
ببخشید فقط اومدم بگم که من خوبم
همین
فردا می خوایم بریم خاک سپاری پدر بزرگم اما هنوز باورم نمیشه
اگه شد میام بازم
یک چیزی بگم داداشی ها
لباس سیاه اصلا بهم نمیاد دوسش ندارم
گررررررررررررررررررررریه
خیلی دوسش دارم پدر بزرگم رو
باتشکر دوست شما امین کوچولو