دل نوشته های یک پسر

هرچیز که بوده گذشته و آینده نیز نیامده....گاهی سفری به گذشته میکنم و گهگاه سری به آینده میزنم اما در حال زندگی میکنم.....

دل نوشته های یک پسر

هرچیز که بوده گذشته و آینده نیز نیامده....گاهی سفری به گذشته میکنم و گهگاه سری به آینده میزنم اما در حال زندگی میکنم.....

همیشه خبر دادن سخت هست اما

یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد ...
می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد
هر آن چه گفتم را باور کرد
و هر بهانه ای آوردم را پذیرفت
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من!!!!
هرگز حرف خدا را باور نکردم
وعده هایش را شنیدم، اما نپذیرفتم
چشم هایم را بستم تا او را نبینم
و گوش هایم را نیز، تا صدایش را نشنوم
من از خدا گریختم بی خبر از آن که او با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواست بسازم نه آن گونه که
خدا می خواست،...به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت مدفون شدم
من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم، اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد.
دانستم که نابودی ام حتمی است، با شرمندگی فریاد زدم:
 "خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی، با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست"


  در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت.نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد.
او مرا از زیر آوار زندگی بیرون آورد و به من دوباره احساس آرامش بخشید
گفتم:
 "خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم"
خدا گفت:
 "هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم"
گفتم:
 "خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم"

  سپس بی آنکه نظر او را  زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم.
اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و او نیز فوری برایم مهیا می نمود، از درون خوشحال نبودم. نمی توانستم هم عاشق خدا باشم و هم به او بی توجه
از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم،
زیرا سلیقه اش را نمی پسندیدم،...
با خود گفتم:
 "اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم"

  پشتم را به خدا کردم ناراحتو به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم، در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست می کردم
عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود، نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتنداما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند.
  در پایان کار نیز همان هایی که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند
و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند...
همان طور که من از خدا گریختم.هر چه فریاد زدم، صدایم را نشنیدند،همان طور که من صدای خدا را نشنیدم.
من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم، قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود.
گفتم:
"خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند، انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم."
خدا گفت: "تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی، از کسانی کمک خواستی که زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا  محتاج تر از هر کسی به کمک بودند"
گفتم:
 "مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم، اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم، دیگر تو را فراموش نخواهم کرد"
و خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد.
نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم:
 "خدای عزیزم، بگو چگونه محبت تو را جبران نمایم؟"
و خدا پاسخ داد:
 "هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم"،
پرسیدم:
"چرا اصرار داری تو را باور کنم  زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا و عشقت را بپذیرم؟"
گفت:
 "اگر مرا باور کنی، خودت را باور می کنی، و اگر عشقم را بپذیری، وجودت آکنده از عشق می شود، آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آن هستی، می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیندازی، چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی، زیرا تو و من یکی می شویم، بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و بی نیاز از هر چیز، اگر عشقم را بپذیری تو نیز نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز خواهی شد."

 

خدایا مرا ببخش / مرا فهم ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم    

 

 

همیشه خبر دادن سخت هست اما 

بدتر از این  خبری که بد باشه 

 

انا لله وانا الیه راجعون 

   

 این آخرین مطلبی هست که داخل وب عزیزم گذاشتم 

 

برای شادی روح بهترین دوستم   

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین

الرحمن الرحیم

مالک یوم الدین

ایاک النعبد و ایاک النستعین

اهدنا الصراط المستقیم

صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم

والظالین

بسم الله الرحمن الرحیم

قل هو الله احد

الله الصمد

لم یلد ولم یولد

ولم یکن له کفوا احد 

 

اقا مرتضی 

   فکر نمیکردم   

تا این حد سخت باشه  

 

 

تسلیت میگم به شما نارنجی پوش 

اقا مرتضی ادامه مطلب برای شما هست فقط

ادامه مطلب ...

سلامی به تلخی خداحافظی یک دوست

 

سلامی به تلخی خداحافظی یک دوست 

   

 

 سلام 

 

 

 

گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که گریه میکنم ،  

  

گاه یک نغمه آنقدر دست نیافتنی است که با آن زندگی میکنم ،   

 

 گاه یک نگاه آنچنان سنگین است که چشمانم رهایش نمیکنند ،    

 

گاه یک عشق آنقدر ماندگار است که فراموشش نمیکنم . 

  

 

تقدیم به دوست خوبم  اقا مرتضی  (مراحم کوچولو)  

 

 

راستی اینو هم بگم اقا مرتضی شما یک قول دادی به من که   

 

فکر کنم  یادت شده  عیبی نداره  

 

 

  

همیشه دوستون دارم  

 

 

 

همین  

 

 

با تشکر امین کوچولو داداشی نارنجی پوش