دل نوشته های یک پسر

هرچیز که بوده گذشته و آینده نیز نیامده....گاهی سفری به گذشته میکنم و گهگاه سری به آینده میزنم اما در حال زندگی میکنم.....

دل نوشته های یک پسر

هرچیز که بوده گذشته و آینده نیز نیامده....گاهی سفری به گذشته میکنم و گهگاه سری به آینده میزنم اما در حال زندگی میکنم.....

یک روز تکرار نشدنی

سلام

امروز حالم بهتره  یعنی خیلی بهتره

بر خلاف دیشب که داشتم از دلتنگی میموردم

نمیدونم چی بگم خدا هم با ما داره بازی میکنه

یا شاید هم داره مارو امتحان میکنه  

شاید هم   میخواد جنبه مارو بفهمه 

دیشب که نتونستم بخوابم تا 4 صبح بیدار بودم 

امروز هم طرفای ساعت  4 بعد از ظهر بود  

 

که در خونه زنگ زد رفتم

از ایفن دیدم علی هست 

پریدم پایین  در خونه 

نمیدونم از کجا اما خبر دار شده بود من اومدم 

 

 

دیگه هیچی دیدم 3 تا از بچه ها هم باهاش اومدن  

علی از همه ما بزرگتر بود و کوچیک ترینشون  

 

 

 

منم تو تیم و خیلی منو هواخواهی میکرد 

گفت بیا میخوایم بریم تمرین تو هم بیا 

گفتم حال ندارم  حوصله ندارم خستم خوابم میاد 

گفت 

غلط  کردی باید بیای من این همه راه الکی نیومدم 

دیگه به زور  3 . 4  نفری منو سوار ماشین کردن 

 

 

 

  از ایفن زنگ زد مامانم که  

 

 

لباس های تمرین منو بیاره پایین 

مامانم که از خدا خواسته 

 

 

 مثل اینکه از قبل امادگی داشت و  

 

 

 

همه چی رو اماده کرده بود  

اورد دم در و ما رفتیم سر تمرین 

بازیم افت نکرده بود اما  

 

 

نفسم خیلی خراب بود یعنی بیشتر از 3 دقیقه نمیتونستم  

 

 

 

پا به پای بچه ها بازی کنم 

تیم هیچ فرقی نکرده بود هنوز بچه ها بودن 

 

 

 

 فقط چنتا جدید بودن که  با اونا هم اشنا شدم 

یکی از اونا که اسمش ساسان بود 

 

 

 

  علی صداش زد و گفت :امین که میگفتم بهت 

 

 

 

 

 همین اقا پسره   منظورش من بودم مثل اینکه  

 

 

 

از من واسه ساسان گفته بود قبلا  

بعد رو کرد به من و گفت شما میدونستید  

 

 

 

 

با هم داداش هستید و سه تا زدیم زیر خنده 

اخه من داداشی علی بودم و ساسان هم داداشی علی 

 

 

 

 پس من با ساسان هم داداشی بودم دیگه

تقریبا یک ساعت و نیمی بازی و تمرین کردیم 

خیلی حال داد با بچه ها  سه تایی هم   لایی زدم   

 

 

مربی اخر تمرین میگفت متولد چندی  تا حالا جایی هم بازی کردی ؟ 

 

 

 بچه ها زدن زیر خنده 

اخه مربی جدید اومده بود منو نمیشناخت فکر کرد 

 

 

 

 اومدم واسه تست

  

بعد علی توضیح داد بهش 

 

 

 

 که امین بازیکن همین تیم هست  

 

 

 

 ولی فعلا بازی نمیکنه  

بعد از اونجا قرار شد بریم خونه 

که علی مارو برد پارک ملت  اخه من گفتم  

 

 

 

 

من هنوز واسه بابام چیزی نخریدم گفت 

 

 

 

 یک مغازه اشنا دارم 

اما کلک به هوای مغازه برمون پارک ملت  

 

 

 

 اونجا انقدر حال داد فکر کنم یکسالی بود نرفته بودم 

     خیلی باحال بود جای همه دوستان خالی 

بین خودمون باشه چی داف بازی بود اونجا  

تقریبا ساعت  هفت بود که تلفنم زنگ زد 

داداش مرتضی بود   

   تقریبا 20 دقیقه با هم حرف زدیم  

 

 

 

بعد قرار شد خودمو برسونم نت 

تا 40 دقیقه برسونم نت 

هرچی به علی گفتم منو ببر قرار دارم 

 

 

 

 

 گفت الا و بلا باید بریم یک چیزی بخوریم بعد  

بعد چند وقت دیدمت 

جای همه خالی  رفتیم تو راه طرقبه  

 

 

 

 یک پیزا ساندویچی هست به نام توکا  

کباب ترکی  هم داره  رفتیم یک کباب هم زدیم 

 

 

 

 و منو اورد خونه  

بدبخت داداشی  بیست بار پیام داد کجایی بیست بار زنگ زد 

 

 

 

 منم همش طبق قول علی میگفتم ده دقیقه دیگه خونم 

ولی تقریبا از اخرین قولم 50 دقیقه بعد رسیدم خونه 

داداشی هم رفت مسجد 

و قرار بره اتکاف  انشاالله قبول بشه 

نمیدونم چرا اما امروز خدا رو کرده بود 

 

 

 

 به من و تمام خوشی هارو یکجا داده بود به من  

الانم تقریبا ساعت   بیست دو و ده دقیقه   هست  

رفتم حمام و خیلی سبک و راحت نشستم پشت سیستمم 

و دارم این اپ رو مینویسم

چی میشد همه روز ها مثل امروز  می بود 

 

 

 

 

 و منم کلا یادم میشد که این همه قصه دارم 

علی فردا قراره با همون بچه ها   و ساسان بیاد  

 

 

 

 

و با هم بریم سینما و یک دوری تو شهر بزنیم 

قرار شد هرچی  دنگ خودشو بده  

شاید هم بریم روستای علی  

تقریبا  نزدیک  کلات هست میگه  اونجا پره کبک هست  

 

 

 

 میریم کبک  شکار کنیم 

ماشین و باغ  از علی  

مابقی هرکی خودش  علی با مامانم حرف زد  

 

 

 

و خودم هم از مامام خواهش کردم  

 

 

 

و مامانم قبول کرده حالا  تا اخر شب معلوم میشه 

کلات یا سینما 

اگر کلات باشه قراره 4 صبح راه بیفتیم  

 

 

 

اما اگر قرار باشه سینما بعد از ظهر باید بریم 

تا حالا یکی دو باری رفتم باغ علی  خیلی حال داده 

علی جزو او 4 نفری هست که 

 

 

 

 

 توی دنیای واقعی هیچ بدی ازشون ندیدم 

و همش  خوبی بوده 

علی وقتی من  واسه تیم بازی میکردم  کاپیتان بود 

الانه به انوان کمک مربی سر تیم کار میکنه 

بچه ها همه دوسش دارن و واسه همین حرفشو میخونن 

منم که داداشیشم دیگه

خوب بسه پر حرفی 

خیلی حرف زدم 

یادتون نشه واسه همه دعا کنید واسه داداشی منم دعا کنید 

 

 

 

 

 که مشکلش حل بشه 

داداش هومن من هرچی منتظر شدم نیومدید   

امشب شاید زودتر بخوابم بستگی به خبر علی داره 

خوب  امید وارم همه روزهای شما مثل امروز من باشه 

و  فردا هم مثل امروز خوش بگزره 

خوب فعلا با اجازه 

همین  یاحق 

با تشکر: دوست شما امین ...

نظرات 1 + ارسال نظر
بامعرفت یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 ق.ظ

سلام .

اولا پیدا کردن دوست جدیدتو بهت تبریک میگم(اینو میگم فکرنکنی همینجور الکی میامو دلنوشته های یه پسرتنهارو نخونده میرم)

دیگه چی بگم .
هرچند به شوخی گله کرده بودی .
بیخیال دوست دارم
ممنون که درحریم هوایی دل ما هم پرواز میکنی

سجاد.

سلام

ممنونم که به من و وبلاگم توجه دارید


ههمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد