اگه برای دنیا یه دونه ایه، برای ما یه دنیایی
آبجی شیلای عزیز تولدت مبارک
کدامین هدیه را به قلب مهربانت تقدیم کنیم که خود گنجینه ی زیبایی های عالمی؟
ای شیرینی لطیف ترین سرود طبیعت، چگونه خدا را برای چنین بخشش رنگینی شکر گوییم؟
ای ظرافت تپش قلب چکاوک،
تو را بر رفیع ترین قله ی احساسمان قرار داده و با تمام وجود فریاد بر می آوریم
که روشن ترین فرداها تقدیم تو باد.
این شعر پایین هم کادو منه :)
یه توپ دارم قلقلیه
همیشه کثیف و گلیه
میندازم هوا زمین می ره
یه راس تو زیر زمین می ره
من این توپو نداشتم
از بس که داد کشیدم
تو سر خودم کوبیدم
شیطون ازم ترسیده
این توپو برام خریده
"این شعر به همراه گلی ترین توپ دنیا تقدیم تو باد"
روز تولد تو
ستاره ها آبی میشن
پرنده ها شعر می خونن
با گلا هم بازی می شن
روز تولد تو
زمین پراز شادی می شه
ستاره ها نور می پاشن
رودخونه مهتابی می شه
روزتولد تو
میام کنارت می شینم
از گلشن پاک چشات
سبد سبد گل می چینم
روز تولد تو
پرنده ها جون می گیرن
از قفس آزاد می شن و
با نگات آروم می گیرن
روزتولد تو
درختچه ها گل می کنن
واسه گذشتن از چشات
برگاشونو پل می کنن
روز تولد تو
خیابونا خاکی می شن
چشات رو آینه ی دلم
می مونن حکاکی می شن
روز تولد تو
پرستوها میان خونه
تودنیا هیچکی مثل من
قدر تورو نمی دونه
روزتولد تو
فرشته ها بال می گیرن
اگه نمونی پیششون
از دوریه تو می میرن
روز تولد تو
نسیم عاشقونه هاست
تو نیستی و بدون تو
دلم پراز بهونه هاست
روز تولد تو
پراز عشق و حرارت
می خوام بگم گل من:
تولدت مبارک
آبجی این طبقه پایین کیک رو از طرف داداش نارنجی پوش دادم
داداشی نمیدونم تونستم تولد خوبی بگیرم یا نه اما
به خدا سعی کردم خوب بشه
دوستون دارم
راستی کادو یادتون نشه بدید به آبجی کوچولوم :)
همین
با تشکر دوست شما امین کوچولو
الا یا ایوها ااساقی ادرکاسان ونا ولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
سلام
داداشی های گلم من امروز رسیدم خونه و مستقیم اومدم پیش شما
داداشی ها ببخشید خیلی خستم اگه اجازه بدید یک دوش بگیرم و بخوابم
فردا حتما آپ میکنم
این آپ هم زدم که بدونید خوبم و اومدم :))
دوستون دارم همین :))
و تبریک میگم تولد بهترین و خوب ترین و........ کوچیکترین داداشی خودمو آقا سینا رو
دوستون دارم
با تشکر دوست شما امین کوچولو
دیدیکه خون نا حق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند!
سلام
امروز هم می خوام خاطره بنویسم تو دفتر خاطراتم
یا شاید هم یک فکری که تو ذهنمه و هی داره
میچرخه و میگه این موضوع بنویس
امروز ۱۶/۲/۸۹ هست به خاطر این تاریخ رو گفتم که به
خودم یاد آوری کنم که امین شما تقریبا ۳ ماه پیش کجا بودی
چیکار میکردی تو چی شرایط سختی بودی از نظر فکری وروحی و الان؟
بابام همیشه بهم میگفت امین یادت باشه وقتی یک سنگی
رو پرت میکنی به آسمون تا یک حدی میره بالا و بعد یک
مکسی میکنه و شروع میکنه به سقوط امین حواست باشه
یک جوری برخورد کنی تو بالا رفتن که وقتی تو اون مکس
که میکنی و به زمین زیر پات نگاه میکنی ترسی از برگشتن
به قبلت نداشته باشی
منم همیشه میخندیدمو میگفتم چشم
اینو گفتم که واسه خودم یاد آوری بشه
زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست***هرکسی نغمه خود خواندو از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست***خرم آن نقمه که مردم بسپارند به یاد
نمیدونم از کجا بگم یا بنویسم باور کنید تا همین الان
بالای ۱۰بار نوشتم و باز پاک کردم
نمیدونم من چی کار بدی کردم بعضیهاشم از کم لطفی
خودم هست قبول دارم
شاید اگه یکم من خودم بزارم جای
دوستانم بتونم حسشون کنم
یک سوال دارم از شما دوستان به عنوان یک پسر 15ساله میپرسم
آیا کسی سعی کرد خودشو بزاره جای من ؟!
بماند بی خیال بازم من معظرت می خوام
بعضی وقتا به خودم میگم آیا امین این مسائل حق تو هست
ولی سریع با خودم میگم امین این همه نعمتی که داری فراموش نکنی ها
امروز رفتم خیمه ای که وقتی <<داداش مهدی بود میرفتم>>
همه عوض شده بودن بجوز 3 4 تا هیچکی منو نمیشناخت
روی در خیمه نوشته بود
با وضو وارد شوید این خیمه گاه فاطمه است
من رفتم وضو گرفتم اما روم نمیشد برم تو کفشامو
پام کردم و برگشتم سمت خونه
اما تو دلم میگفتم امین اگه الان پسر خوبی بودی
الانه جای یکی از اونایی که دارن اونجا خدمت میکنن داشتی خدمت میکردی
آخه من پارسال مامور پلاستیک دادن واسه کفشا بودم
امسالم یکبارکی زد به سرم که برم اونجا
اما روم نشد برم تو با خودم گفتم این جا خیمه خانم فاطمه هست
منو چی به اینجا تو همین فکرا بودم
راستشو بخواید بغز گلومو فشار میداد یک دو قطره هم اشکم اومد
اگه تو خیابون نبودم که میشستم گریه میکردم
داشتم میرفتم تو خودم بودم یک ماشین از تو میلان
اومد بیرون نزدیک بود بزنه به من
بوق زد برگشتم نگاه کردم حاج مهدی دوست (داداش مهدی بود)
سری اومد پایین گفت امین تو هستی؟
گفتم اره منم حاج، مهدی
گفت چرا نمیری کمک بچه ها
نمیدونم چیم شد زدم زیر گریه سریع اومد
کنارم گفت کسی بهت چیزی گفته
گفتم نه روم نمیشه گفت از چی واسه چی اگه اتفاقی
افتاده فدا سرت با هم درستش میکنیم
من گفتم نه روم نمیشه برم تو خیمه
چون نوشته با وضو وارد شوید این خیمه گاه فاطمست
بغز گرفته بود راه گیلوشو فکر کنم خودشم
مثل من گناه کار بود اما از حاج محدی بعیده که گناه کار باشه
گفت با چی ترازویی سنجش کردی که میگی روم نمیشه
این خانواده احل کرم هستن امین نبینم دیگه
اینو بگی ها باشه اقا امین
ماشین رو همون جا پارک کرد و گفت چند
روز اینجایی امین راستی خوب شدی
گفتم تقریبا اره ، فردا هم می خوام برم
گفت خوب امین خان می خوام بری از مسجد یک پلاستیک لیوان هست
بیار و شربت هم هست اونا رو هم بیار
که بچه ها خیلی تشنه هستن
مسجد تا خیمه تقریبا چهارتا میلان فاصله هست رفتم اوردم
تقریبا ساعت چهار بود که حاج مهدی گفت
امین جان چطور بود خوب بود یا نه
گفت خسته که نشدی منم خندیدم گفتم نه
من که فقط سیم و پیچ و.... ازینا میدادم دسته بچه ها
جاتون خالی امروز خیلی به من خوش گذشت
وقتی داشتم میرفتم خونه مهدی اقا گفت
امین ما همه به اندازه خودمون داریم اما پرو هستیم
و خجالت هم نمیکشیم میبینی
اصلا به مطلبی که خودمون زدیم رو در خیمه توجه نمیکنیم
سعی کن پرو باشی مثل گدایی ، گدایی که تنها
راه زنده بودنشو به اون نانی که بهش میدی بدونه
در این خونه بر عکسه وقتی خجالت کشیدی
برو گدایی باشه امین جان
منم گفتم چشم
گفت امین هر دفع بیای خودت باید پلاستیک بدی دست مردم ها
یادت نشه
نمیدونم اشکه شوق بود یا یک چیزه دیگه اما همینو میدونم که هم
تو چشم من بود هم تو چشمای مهدی آقا
مشهد که هوای ده فاطمیه رو گرفته شهر شما چیجوره؟
دیگه چیزی واسه گفتن ندارم
همین
راستی من هیچ ربطی به وب آنتی بی ال ندارم
با تشکر دوست شما امین کوچولو